وقتی مطالعات دینی را آغاز کرد به فکر «خودسازی» بود. مدتی که گذشت در او احساس وظیفه ای به نام «دیگر سازی» نیز پدید آمد و از بس شدت گرفت که آن اولی بالکل فراموش شد.
برای ساختن دیگران، نیازمند به الگو بود.
با نیتی خالصانه دست به قلم شد و چون علم و هنرش کم بود نقشی کشید کودکانه و البته برای بزرگان کمی تا قسمتی مضحک.
خصیصه نقاشی در این سطح و حال، ناموزون بودن آن است؛ شکمی بزرگ با پاهایی کوتاه و لاغر و دستهایی دراز که به هر جا بخواهد می رسند.
او حالا باورش شده که یگانه ی دوران است و طرحی که او درانداخته، وحی منزل است و وظیفه اش نجات بشر.
او چنان با حرارت حرف می زند و بر موضع خود پا می فشارد که گویی صاحب شریعت است؛ بل برتر از آن؛ چرا که او «رب زدنی علما» می گفت و این نیازی به آن هم نمی بیند.
چه می خواست و چه شد!